Saturday 23 May 2009

The daughter's moving letter to her mother

Fariba Kamalabadi and six other members of coordinating group of the Baha'is were arrested in Tehran on 14 May 2008. This is her daughter's account of her feelings about her mother's imprisonment after ONE year. The Islamic Republic Government of Iran continues to persecute the Baha'is for no reason other than carrying the love of Baha'u'llah and humanity in their heart.
Fariba Kamalabadi

Mrs. Fariba Kamalabadi
Arrested 14 May 2008 at her home in Tehran


امروز یک سال می‌شه که پیشم نیستی‌ و حالا من اومدم که یک سال درد و رنج رو بیان کنم، یک سال حرفای ناگفته، یک سال تنهایی‌، یک سال دوری از مادر!٠

پارسال همین روز بود که با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم، تلفنی که بهم خبر داد که مأمورین اطلاعات توی خونتون هستن. تا بیام به خودم بجنبم و بفهمم که چیکار باید بکنم اس‌ام‌اس ترانه رسید: "مامان رو دارن میبرن، اگه می‌خوای ببینیش زود بیا!" آه که چه بر من گذشت! بعد از گذشت یک سال هنوز یادآوریش قلبم رو به درد میاره و اشکم سرازیر می‌شه٠

سراسیمه به طرف خونتون راه افتادم، تمام راه نگرانیم این بود که نکنه دیر برسم و تو رو برده باشن! اونوقت دیگه کِی‌ می‌تونم ببینمت؟٠

رسیدیم، دیوانه وار پله ها رو دو تا یکی‌ طی‌ کردم و وارد شدم. خدا رو شکر که هنوز بودی. مدتی‌ پیشت بودم و بعد... داشتی میرفتی. با تمام وجود بغلت کردم، فشارت دادم، بوسیدمت و بهت گفتم که چقدر بهت افتخار می‌کنم. و تو رفتی‌... برای مدت نا معلوم! میدونستم حالا حالاها نمیای خونه ولی‌ کِی‌ فکرشو می‌کردم که یک سال طول بکشه؟!!٠

تو رفتی‌ و من تنها شدم... با یک کوه درد و رنج! منی‌ که این همه بهت وابسته بودم، منی‌ که برای کوچکترین تصمیمی به مشورت با تو نیاز داشتم! کی‌ میدونه توی این مدت بر من چی‌ گذشت؟! حتی الان خودم هم از یادآوری درد و رنجی‌ که کشیدم پشتم میلرزه٠

منی‌ که هر روز ولو ۱ دقیقه باهات صحبت می‌کردم ۸۰ روز تمام کوچکترین ارتباطی‌ باهات نداشتم. و وقتی‌ بعد از ۸۰ روز بهم زنگ زدی و من صدات رو نشناختم چقدر از خودم خجالت کشیدم! کلماتت کاملاً یادمه که گفتی‌: " مادر جان منو نشناختی؟" و من لبریز از شادی، غم، هیجان و صد‌ها احساس ضد و نقیض دیگه صدام از گلوم در نمی اومد٠

خدایا توی این یک سال بر من چه گذشت! وقتی‌ روز مادر همه راجع به کادویی که برای مامانشون خریده بودن حرف میزدن من به زور بغضم رو قورت دادم تا محکم باشم! همونجور که تو می‌خوای و تو هستی‌! ٠

وقتی‌ روز تولدت نتونستم بهت کادو بدم دلم رو با یاد تو خوش کردم٠

وقتی‌ که در نبود تو و به خاطر نبود تو بدترین روز زندگیم رو تجربه کردم، روزی که احساس کردم قلبم مچاله شده، راه افتادم تنهایی‌ قدم زدم و گریه کردم و بهت اس‌ام‌اس دادم، اس ام اسی که میدونستم هیچ وقت به دستت نمیرسه: "مادر بی‌ تو تنها و غریبم." ٠

آه که بر من چه گذشت! وقتی‌ که توی این یک سال با بدترین مشکلات مواجه شدم و تو نبودی که کمکم کنی‌. وقتی‌ که با دیدن هر کدوم از وسائلت و با یادآوری اینکه یک روزی تو این رو استفاده میکردی آه از نهادم بلند می شد! ٠

چه گذشت بر من روزی که دیدم اونقدر لاغر شدی، لاغر و ضعیف! و وقتی‌ دستت رو گرفتم توی دستم دیدم که از شدت ضعف میلرزه. چه تلاشی کردم تا تونستم جلوی خودم رو بگیرم و جلوی تو گریه نکنم٠

بر من چه گذشت روزی که آخر ملاقات، از پشت کابین، وقتی‌ پرده رو پائین می کشیدن سرت رو خم کردی که تا آخرین لحظه ما رو ببینی‌ و برامون دست تکون بدی و لبخند بزنی‌. خدایا چقدر این فکر که شاید این آخرین تصویر در ذهن من از تو باشه من رو زجر داد٠

وقتی‌ روز تولدم بهم جورابی رو که از توی زندان خریده بودی- بهترین چیزی که اونجا می شد خرید- کادو دادی چقدر خوشحال و در این حال ناراحت شدم. چقدر محکم بغلش کردم و بوسیدمش و تصمیم گرفتم هیچوقت ازش استفاده نکنم. اون روز دائماً به یاد تولد پارسالم می افتادم که با وجود کمر دردی که داشتی برام تولد گرفته بودی، و قلبم با این فکر‌ها به درد می اومد٠

چقدر دیدن سبزه‌ای که به ترانه کادو داده بودی خوشحالم میکرد. اون برام شده بود نماد تو. تنها که میشدم میرفتم بغلش می‌کردم، باهاش حرف میزدم، نوازشش می‌کردم، میبوسیدمش و احساس می‌کردم این تویی که روبروی منی‌. و چطور غم و درد تمام وجودم رو فرا گرفت وقتی‌ دیدم اون سبزه داره پلاسیده می‌شه، و سراسیمه با یک روبان سبز شاخه هاش رو به هم بستم بلکه دوباره قوت بگیره، انگار که داشتم از تو مواظبت می‌کردم٠

چه روزی بود وقتی‌ توی عید رضوان بهم عیدی دادی و من احساس می‌کردم دنیا رو بهم دادن و با نهایت غرور عیدیم رو به دوستام نشون میدادم٠

چه شبی‌ بود اون شبی‌ که خوابم نمی برد و ایمیل‌هایی‌ که قبلاً برام فرستاده بودی رو می‌خوندم و اشک می‌ریختم و چقدر دلم می‌خواست که دوباره یک ایمیل ازت دریافت کنم٠

همهٔ اینها و صد‌ها روز دیگه با خاطرات ریز و درشت و خوب و بد دیگه گذشت و خدا میدونه که توی این یک سال حتی یک بار هم نخواستم که اگه ارادهٔ او نیست برگردی خونه و همیشه این شعر رو زیر لب زمزمه کردم: ٠

من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم

از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم

این چیزی بود که توی این یک سال بر من گذشت، خدا میدونه بر تو چی‌ گذشت...!!! ٠

شعر از مولوی

No comments: