Monday, 23 April 2007

لحظه فراموش نشدنی

امروز قطعه شعری بدستم رسید که از خواندنش متاثر شدم این قطعه را یک دانشجوی بهائی پس از دریافت نامه اخراجی خود از دانشگاه گفته. دوازده سال تلاش این جوان دیری نپائید و بعد ازنیم ساعت به یک خاطره طلائی تبدیل شد٠

اینجا دانشگاه است. و من مقابل کلاسمان در گوشه این حیاط نشسته ام
جناب رئیس اخراجم کردند
و من آرامم و شاد
آرام ؛ چون نسیمی که جاری می شود در تمام فضای این دانشگاه
سهم من از این دانشگاه نیم ساعت بوده است
و می خواهم در این حیاط سر سبز نیم دقیقه دیگر بنشینم
شاید درختان و سبزه ها و حتی آجرهای دیوار بفهمند که میزبان لحظات بسیار زیبائی هستم
نامه محرمانه
و دختران و پسرانی که در این حیاطند
قدم می زنند و نگاهم می کنند٠٠٠
برای شما و برای همه لحظاتی که در عالم بعد در پیشگاه الهی حاضر می شوید
دعا خواندم
برای شما و برای همه دانشجویان پیام نور
نیم ساعت زمان کوتاهی نبود
برای من که با تمام وجود دعایتان کنم
ایمان دارم که روزی همین لحظات را به خاطر خواهید آورد
ایمان دارم٠٠٠
نیم ساعت زمان کوتاهی نبود
یرای من که نگاه مؤثرم را در نیم ثانیه
بر در و دیوار این دانشگاه بدوزم
و رازی را که همراه دارم برایتان به یادگار بگذارم
شما حامل رسالت عظیمی هستید
که در آن عدالت و محبت لازمه هستی است
فراموش نکنید کلامم را روی این تکه کاغذ
چرا که من ایمان دارم که روزی این لحظات را به خاطر خواهید آورد
ایمان دارم٠٠٠
خدا حافظ
دوستتان دارم
و دعایتان می کنم
همیشه و تا پایان عمر این لحظه مبارک را فراموش نخواهم کرد

گرچه دوران دانشگاهی این جوان کوتاه بود ولی این لحظات فراموش نخواهد شد.

1 comment:

ADL said...

This poem was written immediately after the expulsion from the university and before leaving the premises.